سني كه به آن رسيده ام براي آدم هيچ تعبيري ندارد . يك حس سر درگمي دچارت ميشود . انگار كه با اين سن مانده اي بين زمين و آسمان ... بين مرگ و زندگي ... حس معلق بودن نصيبت ميشود ... اينكه منتظر باشي تا بگذرد ... نه كاري براي انجام دادن داري و نه كاري براي انجام ندادن ... يك حال مبهمي است كه من دچارش شده ام ... انگار كه منتظر هيچ چيزي بعد از اين نباشي ... و اينها قطعا نشانه هاي خوبي نخواهد بود .
اين روزها اصلا هيچ حسي هم به خودم ندارم . نه از خودم عصباني ام و نه خشنود !
فكر ميكنم شايد بايد يك زمانهايي ديوانگي هايم را كنار ميگذاشتم تا به قول هدايت :" نشوند زخمهایی که آهسته و در انزوا روحم را می خورند و می تراشد. تا من نمانم با زخم هاي دلمه زده ايي كه هر از گاهي سر باز ميكنند و كثافتش مي افتد به جان روحم " !!
فکر می کنم شايد بايد يك جاهايي قدر خودم را بيشتر ميدانستم كه ندانستم . فكر ميكنم شايد بايد يك آدمهايي را هرگز به زندگي ام راه نميدادم كه داده ام . شايد بايد يك زمان هايي يك تصميمات بهتري مي گرفته ام ، كه نگرفته ام ! شايد بايد آدمهايي را در زندگي ام دوست نمي داشته ام ، كه داشته ام ! اما اينها توهمات و خيالاتي است كه ذهنم در اين روزهاي معلق بودن با آن درگير است و واقعيت آن است كه هر زمان و هر دوره اي كه بوده و گذشته ، تصميماتي گرفته شده كه بايد ... !! حتما آدمها بايد مي آمدند به زندگی ام ، دوست داشتن بايد پيش مي آمده ، نداشتنش بايد پيش مي آمده و ديوانگي هايي كه بوده است ... خوب تمام اينهاست كه زندگي را تشكيل ميدهد ، اگر نه هر كسي اگر ميدانست و ميتوانست بر اساس منفعت خود در همان زمان بهترين تصميم را بگيرد كه ديگر نميشد زندگي ، ميشد پازلي كه ميداني كدام تكه اش را در كدام خانه بايد بچيني ... احتمالا در اين مسير ماندنی ها مانده اند و رفتنی ها هم رفتنه اند و این قانونی ست اجتناب ناپذیر.
نميدانم آدم در اين سني كه من به آن رسيده ام بايد گستاخ باشد و پوست كلفت ، يا آرام باشد و ملايم ؟!!! يا همان كله شقي دوران 23 سالگي اش را داشته باشد ؟!!! يا بهتر است تركيبي از جسارت و نرمي را با خود انتقال دهد به سالي جديد ؟!!!
نميدانم چرا سن شناسنامه ام برايم اهميتي ندارد . حتي اگر نگاه گاه به گاه مردم و چراهايشان نبود هرگز به يادش نمي آوردم .
عرفان نظر آهاري خوب ميگويد : " امروز چند شنبه است؟ چندم كدام ماه و چندم كدام سال؟ امروز چند سال از من مي گذرد و من چند ساله ام؟ چيزي به ياد نمي آورم، جز اين كه امروز، اكنون است و اين جا، زمين است و من، انسان."
كاش خوب شروع شود ... بدون ترس و وهم و خيال تاريك ، بدون دلنگراني ، دلهره ، بدون درد ...
پينوشت :
- ديروز تولد دوستي بود كه پارسال بود و امسال زير خروارها خاك خوابيده . مثل ديروز اونهايي كه ميشناختنش به من اس دادن كه امروز تولد اون خدا بيامرزه ... اون تولدش واسش خيلي مهم بود و كسي اگه فراموش ميكرد بهش تبريك بگه كلي ناراحت ميشد و بهش بر ميخورد . به اين كه فكر ميكنم ديگه نيست و حتما بعد از 3 ماه هيچي از تن و پيكرش نمونده تنم ميلرزه . ما تا كي هستيم ؟ ما تا كي زنده ايم ؟ ما چه جوري ميميريم ؟ خيلي اوقات فكر ميكنم خبر مرگ من چه جوري پخش ميشه ؟!!! كي به اونهايي كه واسشون كمي مهمم خبر مرگ منو ميده و چه خوب بود ميتونستم عكس العملشونو ببينم .
:: موضوعات مرتبط:
نوشته های عاشقانه ,
تصاویر عاشقانه ,
,